جواب اجمالى: 

تقیه از ریشه وقى به معناى پرهیز کردن و حفظ نفس از خطر است و تقیه اظهار کفر و پنهان کردن عقیده و ایمان در قلب است، بخلاف نفاق که اظهار ایمان و پنهان کردن کفر و خبث باطن است. تقیه مانند بسیارى از موضوعات شرعى، داراى احکام پنجگانه تکلیفى است که فقط یک قسم آن واجب است، نه در همه جا. 

اصل جواز و عدم حرمت تقیه از طریق قرآن، سنت نبوى و حکم عقل قابل اثبات است، که مورد اتفاق فریقین مى باشد. ولى علت این که شیعیان بیشتر به تقیه اهمیت مى دهند این است که در طول تاریخ اسلام، شیعیان مورد آزار و اذیت بوده اند و براى حفظ دین و حفظ جان، مجبور به پنهان کردن عقیده خود بوده اند. 

 

جواب تفصیلى: 

براى روشن شدن مطلب،طى پنج مرحله به توضیح آن مى پردازیم: 

1ـمعناى تقیّه: 

تقیه از ریشه «وقى»([1]) و مصدر باب اتّقى یتّقى،به معناى پرهیز و حفظ کردن نفس از خطرات است و معانى و تعاریفى که در کتب فریقین بیان شده بازگشت این معانى به همین معنا است. از جمله از ابن عباس نقل شده که: «التقیه هو أن یتکلّم بلسانه و قلبه مطمئن بالایمان »([2]) تقیه آن است که انسان با زبان خود به کلمه کفر تکلم کند و حال آن که قلبش آکنده از ایمان است.همچنین شیخ مفید مى گوید: «تقیه پوشاندن حق و اعتقاد است و ظاهر نکردن آن براى مخالفین، در صورتى که اظهار آن ضرر دنیوى و اخروى داشته باشد»([3]). 

2ـ فرق تقیه با نفاق: 

بعضى مى پندارند تقیه،نوعى نفاق است ولى با کمى دقت و بررسى،ضعف آن آشکار مى شود چرا که تقیه اظهار کفر و پنهان کردن گوهر ایمان در قلب است و حال آن که نفاق، اظهار و آشکار کردن ایمان و مستور و پنهان نگاه داشتن کفر و خبائث باطن است، پس تقیه و نفاق ضد یکدیگرند.اما آیه 14 سوره بقره که شما آن را دلیل بر عدم جواز تقیه گرفته اید، با مراجعه به تفاسیر شیعه و سنى ([4])، در مى یابیم که کسى این آیه را بر تقیه حمل نکرده است و شاهد بر این مطلب، این است که خداوند در مورد این افراد فرموده: «فى قلوبهم مرض»(بقره 10); در قلب هاى آنان مرض و بیمارى است.پر واضح است که شخص تقیه کننده، قلبش سرشار از ایمان و خالى از مرض نفاق است. 

3ـ حکم تکلیفى تقیّه: 

تقیه مانند بسیارى از موضوعات شرعى داراى احکام پنج گانه تکلیفى است([5]) (وجوب، حرمت، استحباب، کراهت اباحه) و فخر رازى در ذیل آیه 106 سوره نحل به این مطلب اشاره کرده ([6])، و این ادعا که «تقیه از واجبات دین در بین شیعیان است»، صحیح است ولى نه به این معنا که در همه جا تقیه واجب باشد بلکه یکى از اقسام تقیه، تقیه واجب است و چه بسا در بعضى موارد، تقیه حرام هم باشد که یکى از موارد، جایى است که موجب فساد دین شود. 

امام صادق (علیه السّلام) مى فرماید: «تقیه ما دامى جایز است که به فساد دین منجر نشود»([7]). 

4ـ دلایل جواز تقیه از دیدگاه فریقین: 

الف) قرآن: آیاتى چند از قرآن مجید،بر جواز تقیه دلالت دارند که براى پرهیز از اطاله کلام به ذکر دو نمونه که مورد اتفاق مفسرین شیعه و اهل سنت است، مى پردازیم: 

1ـ «من کفر باللّه من بعد ایمانه الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان....(نحل 106)»;کسانى که بعد از ایمان، کافر شوند بجز آنها که تحت فشار واقع شده اند در حالى که قلبشان آرام و با ایمان است. شأن نزول این آیه، جریان عمار یاسر است که در مقابل شکنجه کفار قریش مجبور شد که آنچه از او مى خواهند (کلمه کفر) بر زبان جارى کند و حال آن که قلبش سرشار از ایمان بود، در همین زمان آیه فوق نازل شد و عمل او را از مصادیق کفر به خداوند خارج ساخت. علماء بزرگى در کتب خود، به این شأن نزول اشاره نموده اند، از جمله: فخر رازى در تفسیر کبیر ([8])، قرطبى در جامع احکام القرآن ([9])، ابن اثیر در الکامل فى التاریخ ([10])، زمخشرى در الکشاف ([11])، شیخ طوسى در التبیان ([12])،و علامه طباطبائى در المیزان([13]).و روشن است که تقیه نوعى اکراه است  و به همین خاطر، در صحیح بخارى کتاب مستقلى تحت عنوان «کتاب الاکراه» آورده و در ذیل آن آیات مربوطه به تقیه را بیان نموده و نقل کرده که:تقیه جایز است تا روز قیامت ([14]). 

2ـ «و من یفعل ذلک فلیس من اللّه فى شیىء الا أن تتقوا منهم تقاة» (آل عمران 28)، و هر کس کافران را دوست بگیرد،هیچ رابطه اى با خداوند ندارد مگر آنکه از آنها بترسید. قرطبى در ذیل این آیه، از ابن عباس نقل مى کند که: اگر کسى مجبور شود بر کلامى که معصیت خداوند است و از ترس جانش آن را بر زبان جارى کند، در حالیکه در قلبش ایمان باشد، ضررى به دین او نمى زند([15]). قرطبى مى گوید تقیه جایز نیست مگر با خوف قتل یا قطع اعضاء و یا اذیت و آزار زیاد ([16]).البته بخارى ([17])و ابن کثیر([18]) و دیگران نیز این آیه را براى تقیه یا اکراه، مورد استناد قرار داده اند.

ب) سنت نبوى: پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله) که جز به حق سخن نمى گوید «و ما ینطق عن الهوى» (نجم 3) ایشان تقیه کردن را در مواردى تأیید فرموده اند.از جمله وقتى عمار، از تقیه کردن، با حالت ناراحتى نزد پیامبر (صلى الله علیه و آله) آمد، حضرت به او فرمود: «فان عادوا فعد لهم بما قلت»; یعنى اگر کفار دوباره تو را مورد آزار و اذیت قرار دادند، همان کن که در گذشته انجام دادى.این روایت در کتبى همچون تفسیر کبیر([19])، کشاف([20])، فتح البارى ([21])، الکامل فى التاریخ ([22])،تبیان ([23])، مجمع البیان ([24]) و....نقل شده. حال سؤال مى کنیم; آیا عمار که از صحابه رسول اللّه(صلى الله علیه و آله) است،منافق بوده و آیا پیامبر اکرم (صلى اللّه علیه و آله) به او درس نفاق داده است؟! 

در حادثه دیگر مسیلمه کذاب، دو مسلمان را تحت فشار قرار داد، تا به رسالت او اقرار کنند، یکى از آنها در ظاهر به رسالت اقرار کرد، ولى دیگرى اقرار نکرد و به شهادت رسید، وقتى خبر به پیامبر (صلى الله علیه و آله) رسید، فرمود: «اما الأول فقد أخذ برخصة الله واما الثانى فقد صدع بالحق فهنیئاً له»([25]); یعنى مسلمان اول کارى کرده که خدا به او رخصت داده بود و اما مسلمان دوم فریاد حق سر داده است، پس بهشت گواراى او باد. 

ج) عقل: خداوند در باطن هر انسان، راهنمایى به نام عقل قرار داده است که از آن به نام رسول باطنى یاد مى شود و زیر بناى هر دینى با عقل ثابت مى شود، چرا که اصل دین با دین ثابت نمى شود. 

حال در شرایطى که امر مردّد شود بین ارتکاب حرام یا ترک فریضه اى، به خطر افتادن اصل دین و یا جان انسان، عقل حکم مى کند به حفظ دین و جان و آیه شریفه ]ولا تلقوا بایدیکم الى التهلکه; خودتان را با دستان خویش به هلاکت نیفکنید([26])[ ارشاد به این حکم است. فخر رازى مى گوید: «اگر کسى مردّد شود به خوردن گوشت خوک و مردار و نوشیدن شراب و یا از دست دادن جان، بر او خوردن واجب مى شود، چرا که حفظ جان واجب است و براى او راهى جز ارتکاب حرام نیست»([27]). 

5ـ علت اهمیت دادن شیعه به تقیه: از مطالب گذشته اصل جواز و عدم حرمت تقیه، نزد فریقین روشن شد، حال این سئوال مطرح است که چرا شیعیان به تقیه اهمیت بیشترى مى دهند؟ 

پاسخ این سئوال، با مراجعه به تاریخ روشن مى شود. شیعیان در طول تاریخ اسلام در اقلیت بوده و از طرف حکومت ها تحت فشارهاى شدید قرار داشته اند، از این روى براى حفظ کردن اصل مکتب و جان خود مجبور به مخفى کردن عقیده خود بوده اند و اگر اهل سنت هم، چنین شرایطى داشتند به یقین همان کارى را مى کردند که شعییان کرده اند. در پایان به ذکر چند نمونه از آزار و اذیت و قتل شیعیان درگذر تاریخ مى پردازیم: 

1ـ بلاذرى نقل مى کند: امام حسین (علیه السلام) در فرازى از نامه اش به معاویه چنین مى نویسد: 

تو بودى که به زیاد دستور دادى هر کس بر دین و عقیده على (علیه السلام) است او را بکش و او نیز شیعیان على (علیه السلام) را کشت و مُثله کرد([28]). 

2ـ خطیب بغدادى مى نویسد: متوکل عباسى، «نصر بن على جهضمى» را به علت حدیثى که درباره منقبت على(علیه السلام) و فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) نقل کرده بود، هزار تازیانه زد و دست از او بر نداشت تا آنکه شهادت دادند او از اهل سنت است([29]). 

ـ اما روایتى که نقل کرده اید که اکثر دین نزد شیعیان زیر چتر تقیه است، از چند جهت قابل بررسى است: 

اولا: این روایات از نظر سند خدشه دار بوده و از روایات مجهول است، چون در سلسله سند آن، شخصى به نام ابو عمر اعجمى وجود دارد که شخص مجهولى است (در کتب رجالى نامى از او برده نشده و یا نام برده شده ولى ناشناخته است). 

ثانیاً: معناى روایت، این نیست که شیعیان 109 دین را با تقیه ثابت مى کنند، بلکه معنایش این است که در مواقعى که تقیه واجب است، مثل حفظ کردن دین، 109 دینِ انسان در گرو تقیه است و حتى در ذیل حدیث گفته شده، کل دین در گروه تقیه است و کسى که در موارد خاص تقیه نکند، کل دین اش را از دست داده (لادین لمن لا تقیة له). 

در پایان ذکر این نکته ضرورى است ;که امروزه شیعیان از حالت اقلیت و انزوا و شرائط خاص و فشارهاى سیاسى تا حدودى خارج شده اند و لذا کمتر به تقیه روى مى آورند و شاهدش این است که شیعیان افکار و عقائد خود را در معرض دید جهانیان قرار داده اند و با افتخار تمام، خود را پیروان سنت و مکتب پیامبر (صلى الله علیه و آله) و اهلبیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) مى دانند و بحمدالله روز به روز بر عزت آنها افزوده مى شود. 

والسلام 

 


--------------------------------------------------------------------------------

[1]. احمد بن فارس،معجم مقاییس اللغة، دفتر تبلیغات، ج 6،ص 131، ذیل ماده «وقى». 

[2]. تفسیر قرطبى،دار الکاتب، ج 4، ص 57، ذیل آیه 28 آل عمران. 

[3]. شیخ مفید، تصحیح الاعتقاد،منشورات الرضى، ص 115.

[4]. تفسیر قرطبى، تفسیر کبیر از فخر رازى، المیزان از علامه طباطبائى و....، ذیل آیه 14 سوره بقره. 

[5]. ناصر مکارم شیرازى، القواعد الفقیه، ناشر: مدرسه امیر المؤمنین(ع)، چاپ دوم 1410، ص 388.(قال:المعروف بین الاصحاب) 

[6]. فخر رازى، تفسیر کبیر، دار الکتب العلمیة، ج 20، ص 98. 

[7]. حر عاملى، وسایل الشعیه، ج 16، باب 25 از ابواب امر به معروف، ج 6، ص 216. 

[8]. فخر رازى، تفسیر کبیر، دار الکتب العلمیه، ج 20، ص 67، ذیل آیه 106 نحل. 

[9]. تفسر قرطبى، همان، ج 10، ص 180، ذیل آیه فوق. 

[10]. کامل ابن اثیر،دار احیاء التراث العربى (تحقیق شیرى) چاپ اول 1408، ص 491. 

[11]. زمخشرى، کشاف، ادب الحوزه، ج 2، ص 636، ذیل آیه فوق. 

[12]. شیخ طوسى، تبیان، مکتبة الاعلام الاسلامى،چاپ اول،1409، ج 6، ص 121، ذیل آیه فوق. 

[13]. علامه طباطبائى، المیزان، اعلمى، بیروت، ج 12، ص 358، ذیل آیه فوق. 

[14]. صحیح بخارى، دار احیاء التراث العربى، بیروت، ج 9، ص 24، کتاب لاکراه. 

[15]. تفسیر قرطبى، همان، ج 4، ص 57. 

[16]. همان. 

[17]. صحیح بخارى همان. 

[18]. تفسیر ابن کثیر، دار المعرفة، ج 1، ص 357، ذیل آیه فوق. 

[19]. تفسیر کبیر، همان. 

[20]. کشاف، همان. 

[21]. ابن حجر عسقلانى،فتح البارى (شرح صحیح بخارى)، مکتبة الغزالى، ج 12، ص 312، کتاب الاکراه (89). 

[22]. کامل ابن اثیر، همان. 

[23]. تبیان، همان. 

[24]. مجمع البیان، انتشارات ناصر خسرو، ج 6، ص 597. 

[25]. تفسیر کبیر، همان، ص 98 و کشاف، همان، ص 637. 

[26]. بقره/ 19. 

[27]. تفسیر کبیر، همان. 

[28]. بلاذرى، انساب الاشراف، دارالفکر، ج 5، ص 129. 

[29]. جعفر سبحانى، سیره پیشوایان، ص 589 (به نقل از تاریخ بغداد، بیروت، دارالکتب العربى، ج 13، ص 289).